این چند خط رو در جواب شعری از روزنامهٔ اعتماد ملی چاپ ۳ تیر ۸۸، به قلم حافظ موسوی که در پست قبلی گذاشتم مینویسم از زبان ندا روحش شاد و راهش پر رهرو باد
برادرم گفتی به خانه برگردیم،
آری خانه....
دلم هوای خانه دارد
اینجا بهت کرده ام، ترسیده ام
و از خشک شدن چشمهٔ اشکم از این همه گاز اشک آور واهمه دارم.
ولی صبر کن برادر، خانه همینجاست
همینجا که پر از دود است
همینجا که شیشههایش را شکسته اند
همینجا که هر گوشه ا ش، راه نفس را بسته اند.
خانه همینجاست.
همینجا که خونین است
همینجا که حق بر سر دار است.
همینجا که در بنبست کوچه هایش،
تن فرشتهای خونین و بی جان است
نگاه کن، خانه همینجاست.
همینجا که حالا پر از مشقت و درد است.
برادرم نگاه کن،
دوستانم همه زخمی و مضروب،
ولی هنوز رنگ لبخندند.
ناله و آهشان بی پایان،
باز به عشق و حق و وطن پایبندند
برادر، اینجا میمانم...
حتّی اگر شب پرستی با گلوله یی سینه ام بشکافد
میمانم تا خانه را دوباره خانه کنیم.
خانهٔ عشق و امید و خلوص و لبخند.
ندا
No comments:
Post a Comment